فرشته زمینی ما

سلام به زندگی

1393/2/1 7:25
نویسنده : مامانی
80 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

نمیدونم چطور شروع کنم که به دلت بشینم!؟

من مامانتم

یه واژه ای که  تا همین 4 یا 5 ماه پیش اصلا واسم اهمیت خاصی نداشت

مامان

2 روز پیش روز مادر بود و من دیگه نمیگفتم امروز روز زنه میگفتم روز مادره!

همین جور نا خودآگاه...

زندگی من و بابات حدودا 6 سال و چها ماه پیش به هم گره خورد...

و منو بابات دقیقا بعد از 6 سال تصمیم گرفتیم یک نفر دیگه رو وارد زندگیمون کنیم

ازین بابت خیلی خوشحالم که خدا با تصمیممون موافقت کرد

و تو الان جزئی از وجودمی...

یه جزء دوست داشتنی که هرچی بیشتر حسش میکنم بیشتر عاشقش میشم

بیشتر خدا رو شکر میکنم

عزیزم بذار یه کمی از اولین روزهای وجود تو بگم...

من و بابا بعد از امتحانات من تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوتاه به چابهار داشته باشیم

خیلی خوش گذشت اما در حین سفر من همش احساس خستگی و ضعف میکردم

خیلی شک کرده بودم که احتمالا باردارم!!

فردای روزیکه رسیدیم شهرمون یعنی دقیقا 1 بهمن من وقتی از محل کارم رسیدم خونه تست بارداری گرفتم البته چون خیلی به وجودت ایمان داشتم از اولین تست فیلم و عکس گرفتیم!

هیچوقت قیافه ی بهت زده بابات  وقتی که داشت به 2 تا خطی که روی بی بی چک نقش بسته بود نگاه میکرد روفراموش نمیکنم!!!

 

شوکه شد!  باورش نمیشد

البته وقتی از شوک درومد اشک توی چشماش حلقه زد از خوشحالی با تو بودن

اولین کسی که بعد از ما فهمید مامان گیتی عزیز بود که واقعا خوشحال شد

عصرش رفتیم خونه مامان گیتی و بابا ناقوس

من خبر این اتفاق خوب رو به بابا ناقوس عزیزم هم دادم و خوشحالی رو توی چشماش دیدیم بابام گفت چه عجب بالاخره!!!

خوب خبر بودن تو به ترتیب به یاسی جون، دختر خاله های من، خاله من، مامان حوری(مامان بابایی) عمه هات و خانوادشون، زن دایی پیمان و بعد هم دایی، و همین طور کل فامیییییل رسید...

خوب اتفاق کمی که نیست

حضور تو یعنی همه چی

عزیزم  من مراحل آزمایش خون و مراجعه به پزشک متخصص و انجام سونوگرافی رو زود انجام دادم و اولین عکستو با بابایی دیدیم

مثل یه کنجد کوچولو بودی! 5 هفته و 5 روزت بود والانم وارد 19 هفتگی شدی

روزها در پی هم میان و میرن

عید امسال من و بابا تو رو داشتیم و عکست سر سفره هفت سینمون بود

امید وارم سال دیگه خودت سالم و خوشحال سر سفره نشسته باشی...

روز 25 فروردین ساعت 9:22 صبح من توی مطب دکتر برای اولین بار صدای قلب کوچولوتو شنیدم: تاپ تاپ تاپ...

اشک توی چشمام جمع شد و هزاران بار خدا رو به خاطرت شکر کردم

و به باباییت خبرشو دادم

دقیقا 26 فروردین 92 ساعت 18:52 من و بابا فهمیدیم فرشته زندگیمون یه دختره و این خیلی لذت بخش بود

بابا قبل از اینکه دکتر بگه جنسیت تو چیه پرسید دختره نه؟!!!!

دکتر هم گفت بببببببلللللههههه

وای من از شدت ذوق میخواستم از روی تخت بپرم پایین!!

ما خیلی وقته اسمتم انتخاب کردیم

تو گیتای مایی

گیتا معنی اوستایی گیتی

امید وارم مثل مامان گیتی اسوه صبر و امید و پشتکار باشی و ایمان وآزادگیت هم به ایشون بره

روز 28 فروردین هم رفتیم مرکز بهداشت پرونده تشکیل دادیم و اولین پرونده شما تشکیل داده شد!

عزیزم امیدوارم دفعه بعد که خواستم بنویسم یه عالمه خبرای خوب بدم

راستی اینو بگم که از وقتی مامان گیتی فهمیده تو هستی واست کلی لباس بافته

ایشالله برای خرید سیسمونیتم همین ماه به اتفاق باباییت به مشهد مسافرت خواهیم کرد و یه عالمه چیزای خوشکل و جینگول میخرم برات

یه دخملی که بیشتر ندارم!

دلبرم تو انگیزه شروع یک زندگی جدیدی

زندگی من چند وقتیست رنگ عشق گرفته

و من مدیونت هستم برای همیشه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)